مردی، خری داشت که بسیار پیر و لاغر بود و علوفه زیادی می‌خورد و کاری هم نمی‌کرد. در عوض، گاوی داشت که بسیار فربه و شیر ده بود.

یک شب با خداوند مناجات کرد و گفت: «الهی! این خر را بکش که من از خرج زیاد او به تنگ آمده‌ام».

صبح که شد، دید گاوش مرده و الاغش زنده مانده است.

خیلی دلش سوخت و رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! تو بعد از این همه سال خدايی کردن، بین خر و گاو فرق نمی‌گذاری؟ من مرگ خر را خواستم، تو گاو مرا می‌کشی»؟

شخصی در آنجا حاضر بود. گفت: «خدا را شکر کن که دعایت مستجاب نشد. زیرا اگر خداوند می‌خواست خری را بکشد، باید ابتدا خودِ تو را می‌کشت.»

چرا که اگر خر نبودی، خودت آن حیوان زبان بسته را رها می‌کردی و دیگر مرگش را از خدا طلب نمی‌کردی.«ریاض الحکایات، ص 170.»